1 در سر چو خیال تو درآید درهای فرح برخ گشاید
2 هرگاه به یاد خاطر آئی فردوس برین بخاطر آید
3 نام تو چو بر زبان رانم هر موی زبان شود سراید
4 جان را بخشد حیات تازه پیکی که ز جانب تو آید
5 چشم از خط نامه نور گیرد جان فیض ز معنیش رباید
6 تا دیده بخون دل نشوئی حاشا که دوست رخ نماید
7 چشم نگریسته در اغیار آن حسن و جمال را نشاید
8 تا دل نکنی ز غیر خالی در وی دلدار در نیاید
9 حق در دل آن کند تجلی کاین آینه از سوی زداید
10 چشمی که گذر کند ز صورت معنیش جمال مینماید
11 چشم سر و سر گشوده دارم تا او ز کدام در در آید
12 چون فیض دل شکسته دارد او را رسد ار غمی سراید