-
لایک
-
ذخیره
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
1 من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش خویش را غیر مینگار و مران از در خویش
2 سر و پا گم مکن از فتنه بیپایانت تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش
3 آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم مکش ای دوست تو بر سایه خود خنجر خویش
4 ای درختی که به هر سوت هزاران سایهست سایهها را بنواز و مبر از گوهر خویش
5 سایهها را همه پنهان کن و فانی در نور برگشا طلعت خورشیدرخ انور خویش
6 ملک دل از دودلی تو مخبط گشتست بر سر تخت برآ پا مکش از منبر خویش
7 عقل تاجست چنین گفت به تثمیل علی تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر خویش