منم که داغ بلا گلشنی بنام منست از کلیم غزل 140

منم که داغ بلا گلشنی بنام منست

1 منم که داغ بلا گلشنی بنام منست گل شکفته من حلقه های دام منست

2 چنان نمک که توان بست خون ناحق از آن ملاحتی است که با سرو خوشخرام منست

3 قلم نمی شکند، نامه ات نمی سوزد زبان کلک تو بیزار چون زنام منست

4 مرا بدام حوادث، زحرص دانه کشید کدام دانه بغیر از گره بدام منست

5 چنان بحوصله ممتازم از قدح نوشان که درد ته خم افلاک وقف جام منست

6 غرض زاشک فشانی گهر فروشی نیست که گریه در غم او ورد صبح و شام منست

7 چو نیست بهره ام از کام دل، همان گیرم که هر چه صید مرادست جمله رام منست

8 همیشه سلسله زلف تست در خاطر که با کمال جنون ربط با کلام منست

9 کدورت من از ابنای دهر نیست، کلیم تمام کلفتم از بخت ناتمام منست

عکس نوشته
کامنت
comment