1 دل من بیاد جانان ز جهان خبر ندارد سر من بغیر مستی هنری دیگر ندارد
2 هنر دگر نباشد بر ما بغیر مستی نبود هنر جز آنرا که ز خود خبر ندارد
3 کند آنکه عیب مستان نچشیده ذوق مستی خودش او تمام عیب است و یکی هنر ندارد
4 ز ره ملامت آئی و گر از در نصیحت چه کنی بمست عشقی که در او اثر ندارد
5 تو که زاهدی بپرهیز تو که عابدی سحرخیز سر من مدام مست و شب من سحر ندارد
6 من و باز عشق و رندی که درین خرابهٔ دل همه علم و زهد کشتیم و یکی ثمر ندارد
7 دل ماست شاد و خرم بهر آنچه میکند دوست غم آن نمیخورد فیض که دعا اثر ندارد