-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ببخشا، ای من مسکین به دل در دامت افتاده دلم را قرعهٔ عشق و هوس بر نامت افتاده
2 ز هر سو فتنهای برخاست در ایام حسنت، من کجا ایمن توانم بود در ایامت افتاده؟
3 نمیافتد ترا در سر کزین جانب نهی گامی مگر بینی سر ما را به زیر گامت افتاده
4 برآید شاخ مرجانی بروصد جا از آن قطره که باشد وقت می خوردن ز لعل جامت افتاده
5 ترا چشمی چو بادامست و روز و شب من مسکین چو شکر در گداز عشق از آن بادامت افتاده
6 مرا آرام دل بردند، چشمان تو، کی بینم گذاری بر من مهجور بیآرامت افتاده؟
7 ترا عاشق فراوانست و بیدل در جهان، لیکن سبوی ما شد از دیوار و تشت از بامت افتاده
8 قبا در بند تست، اما ندارد در کمر چیزی هزاران پیرهن رشکست بر اندامت افتاده
9 ترا از مستی و عشق من آگاهی بود وقتی که باشد دردی دردی چنین در کامت افتاده
10 به من گفتی که: هر روزت ببخشم زین دهن بوسی کنون میبینمت زان وعده خیلی وامت افتاده
11 به دشنام اوحدی را یاد کردی، کی روا باشد؟ دعایی گفته آن مسکین و در دشنامت افتاده