ببخشا، ای من مسکین از اوحدی مراغه‌ای غزل 701

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

ببخشا، ای من مسکین به دل در دامت افتاده

1 ببخشا، ای من مسکین به دل در دامت افتاده دلم را قرعهٔ عشق و هوس بر نامت افتاده

2 ز هر سو فتنه‌ای برخاست در ایام حسنت، من کجا ایمن توانم بود در ایامت افتاده؟

3 نمی‌افتد ترا در سر کزین جانب نهی گامی مگر بینی سر ما را به زیر گامت افتاده

4 برآید شاخ مرجانی بروصد جا از آن قطره که باشد وقت می خوردن ز لعل جامت افتاده

5 ترا چشمی چو بادامست و روز و شب من مسکین چو شکر در گداز عشق از آن بادامت افتاده

6 مرا آرام دل بردند، چشمان تو، کی بینم گذاری بر من مهجور بی‌آرامت افتاده؟

7 ترا عاشق فراوانست و بیدل در جهان، لیکن سبوی ما شد از دیوار و تشت از بامت افتاده

8 قبا در بند تست، اما ندارد در کمر چیزی هزاران پیرهن رشکست بر اندامت افتاده

9 ترا از مستی و عشق من آگاهی بود وقتی که باشد دردی دردی چنین در کامت افتاده

10 به من گفتی که: هر روزت ببخشم زین دهن بوسی کنون می‌بینمت زان وعده خیلی وامت افتاده

11 به دشنام اوحدی را یاد کردی، کی روا باشد؟ دعایی گفته آن مسکین و در دشنامت افتاده

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر