من خفته وشم از جلال الدین محمد مولوی غزل 1457

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

من خفته وشم اما بس آگه و بیدارم

1 من خفته وشم اما بس آگه و بیدارم هر چند که بی‌هوشم در کار تو هشیارم

2 با شیره فشارانت اندر چرش عشقم پای از پی آن کوبم کانگور تو افشارم

3 تو پای همی‌بینی و انگور نمی‌بینی بستان قدحی شیره دریاب که عصارم

4 اندر چرش جان آ گر پای همی‌کوبی تا غوطه خورم یک دم در شیره بسیارم

5 زین باده نگردد سر زین شیره نشورد دل هین چاشنیی بستان زین باده که من دارم

6 زین باده که داری تو پیوسته خماری تو دانم که چه داری تو در روت نمی‌آرم

7 دامی که درافتادی بنگر سوی دام افکن تا ناظر حق باشی ای مرغ گرفتارم

8 دام ار تک چه باشد فردوس کند حقش ور خار خسک باشد حق سازد گلزارم

9 آن دم که به چاه آمد یوسف خبرش آمد که کار تو می سازد ای خسته بیمارم

10 داروی تو می کوبم خرگاه تو می روبم از ضد ضدش انگیزم من قادر و قهارم

11 گویم به حجر حی شو گویم به عدم شیء شو گویم به چمن دی شو داری عجب اقرارم

12 شمس الحق تبریزی تو روشنی روزی و اندر پی روز تو من چون شب سیارم

عکس نوشته
کامنت
comment