امانم داد هجر بیمدارا تا ترا دیدم از کلیم غزل 415

کلیم

کلیم

کلیم

امانم داد هجر بیمدارا تا ترا دیدم

1 امانم داد هجر بیمدارا تا ترا دیدم ترا دیدم، چرا گویم که از هجران چه‌ها دیدم

2 به وصلت دل گواهی می‌دهد اما ز بی‌تابی به لوح سینه از خط‌های ناخن ناله‌ها دیدم

3 ز بس با من به دعوی ناله کرد آخر شد افغانش به پای ناقه‌ات آخر جرس‌ها بی‌صدا دیدم

4 کجا رفت آنکه می‌گوید بد از نیکان نمی‌آید به چشم خویش من کار نمک از توتیا دیدم

5 دروغست آشنایی روشنایی زان مکن باور سیه شد روزگارم تا نگاه آشنا دیدم

6 فشاندم تا ز دنیا دست، هر کامی به دست آمد زدم تا پشت پا افلاک را در زیر پا دیدم

7 ز کنج بی‌کسی رفتم غبار ننگ سامان را نمردم تا که این ویرانه را بی‌بوریا دیدم

8 حبابم بحر هستی را، که تا بگشاده‌ام دیده به طوفان حوادث خویشتن را مبتلا دیدم

9 کنون از روشنایی دیده‌ام آشفته می‌گردد کلیم از بس سیه‌روزی درین ماتم‌سرا دیدم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر