رفتن ز درت کار من دل نگران نیست از کلیم غزل 58

رفتن ز درت کار من دل نگران نیست

1 رفتن ز درت کار من دل نگران نیست گر کشته شوم خونم از آن کوی روان نیست

2 با تیر بلا چون هدفم روی گشاده گر کوه شود درد غم عشق گران نیست

3 حال من بی برگ نوا را چه شناسد آن سرو که آگاه ز تاراج خزان نیست

4 رسوائی ما را ز کفن پرده شناسد گر شمع بفانوس رود، باز نهان نیست

5 شمشیر تو خوبست که بیخواست برآید فیضی نرساند بدل آبی که روان نیست

6 طالع مددی گر نکند کی بکف آبی بی یاری کس تیر در آغوش کمان نیست

7 کس واقف حیرانی ما نیست درین بزم کانجا که تویی دیده بغیری نگران نیست

8 در دامن الوند دگر غنچه شود گل زنهار مگوئید کلیم از همدان نیست

عکس نوشته
کامنت
comment