-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
2 تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
3 چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن تو چو روی باز کردی دَرِ ماجرا ببستی
4 نظری به دوستان کن که هزار بار از آن بِه که تحیّتی نویسی و هدیتی فرستی
5 دل دردمند ما را که اسیر توست یارا به وصالْ مرهمی نِه چو به انتظار خستی
6 نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هَیجا تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
7 برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
8 دل هوشمند باید که به دلبری سپاری که چو قبلهایت باشد بِه از آن که خود پرستی
9 چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
10 گِله از فراق یاران و جفای روزگاران نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی