1 رخ مپوش از من سرت گردم که چون شمع سحر در بساط چشم حیرانم نگاهی بیش نیست
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 از ما درین گلستان جویند گر نشانی بر گلبنی است ما را دیرینه آشیانی
2 با ما اگر نشینی از مصلحت زمانی عمری پی تلافی هم بزم دیگرانی
1 زصید من چه شود گر عنان بگردانی عنان ز صید من ناتوانی بگردانی
2 زگلبنی که برو بلبل آشیان بستی گلش چو ریخت مباد آشیان بگردانی
1 آرد شبیخون چون هجرت ای ماه گیرد بلندی شبهای کوتاه
2 مجنون محزون گریان بوادی لیلای سرخوش خندان بخرگاه
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به