- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 من که در بزم تو دارم راه پایی همچو شمع میکنم پیدا برای خویش جایی همچو شمع
2 نیست قدری شمع را چون آفتاب آید برون پیش رخسار تو کی دارم بهایی همچو شمع
3 هر کجا سوزان نشینم در صفات حسن تو با زبانی آتشین گویم ثنایی همچو شمع
4 میگذارم ز آتشی بر خویش و میلرزم به هم تا چو ماهی میکنم در خود شنایی همچو شمع
5 از گریبان گر سری چون شعله بیرون میکنم چاک میسازم به سر گاهی قبایی همچو شمع
6 نیست دوشم زیر بار منت هر ناکسی من که از پهلوی خود دارم ردایی همچو شمع
7 میشوم سوزان و میگریم به حال خویشتن میکنم در سوختن گاهی حیایی همچو شمع
8 چون توانم سوختن قصاب امشب تا به صبح من که در بزم بقا دارم فنایی همچو شمع