1 من که خمارم، به مسجدها مده راهم دگر کاین زمان میخوردم و در حال میخواهم دگر
2 محنت من جمله از عشقست و رنج از آگهی بادهای در ده، که عقلم هست و آگاهم دگر
3 رحم بر گمراه و سرگردان نگفتی: واجبست؟ رحمتی بر من، که سرگردان و گمراهم دگر
4 مدتی در بسته بودم دیده از دیدار خواب صورت او در خیال آمد ز ناگاهم دگر
5 روی گندمگون او با من نمیدانم چه کرد؟ این همی دانم که: همچون کاه میکاهم دگر
6 با زنخدانش مرا میلیست، میدانم که: زود خواهد افگندن به بازی اندر آن چاهم دگر
7 هم ببخشیدی دلش بر نالهٔ شبهای من گر به گوش او رسیدی ناله و آهم دگر
8 من که بر عشقم بریدستند ناف از کودکی چون توان از عشق ببریدن با کراهم دگر؟
9 اوحدی امسال اگر آهنگ رفتن میکند گو: سفر میکن، که من حیران آن ماهم دگر