1 هستم ز می امید سرمست و بس است دارم سر این کلاه در دست و بس است
2 گر ارزش لطف و کرمی نیست مباش استحقاق ترحمی هست و بس است
1 چون به قاصد بسپرم پیغام را رشک نگذارد که گویم نام را
2 گشته در تاریکی روزم پنهان کو چراغی تا بجویم شام را
1 خوشم که چرخ به کوی توام ز پا انداخت که هم ز من پی من خلد را بنا انداخت
2 چو نقش پا همه افتادگی ست هستی من ز آسمان گله نبود اگر مرا انداخت
1 ز من گسستی و پیوند مشکل افتاده ست مرا مگیر به خونی که در دل افتاده ست
2 رسد دمی که خجالت کشم ز گرمی دوست ز خصم داغم و اندیشه باطل افتاده ست