ای دل اندر بیم جان از بهر از سنایی غزنوی غزل 368

سنایی غزنوی

آثار سنایی غزنوی

سنایی غزنوی

ای دل اندر بیم جان از بهر دل بگداخته

1 ای دل اندر بیم جان از بهر دل بگداخته جان شیرین را ز تن در کار دل پرداخته

2 تا دل و جان درنبازی دل نبیند ناز و عز کی سر آخور گشت هرگز مرکبی ناتاخته

3 بند مادرزاد باید همچو مرغابی به پای طوق ایزد کرد باید در عنق چون فاخته

4 تا به روی آب چون مرغابیان دانی گذشت در هوا چون فاخته پری و بال آخته

5 مرد این ره را گذر بر روی آب و آتشست آب و آتش آشنا را داند از نشناخته

6 یاد کن آن مرد را کو پای در دریا نهاد از پسش دشمن همی آمد علم افراخته

7 آب رود نیل هر دو مرد را بر سنگ زد کم عیار آمد یکی زو روح شد پرداخته

8 آتش نمرود و آن لشکر نمی‌بینم به جای زر آزر را دگر کن منجنیق انداخته

9 ایزدش پیرایه چون زر کرد ازین کاتش بدید هر زری کو دید آتش کار او شد ساخته

عکس نوشته
کامنت
comment