- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 من تحفه از دل میکنم نزدیک جانان میبرم ور نیز گوید جان بده من بنده فرمان میبرم
2 چون من گدای هیچ کس جز جان ندارم دست رس معذورم ار پای ملخ نزد سلیمان میبرم
3 من کار عشق دوست را آسان همیپنداشتم بار گران برداشتم افتان و خیزان میبرم
4 گر تیغ بر رویم زند رو برنگردانم ازو با دوست عهدی کردهام لابد به پایان میبرم
5 هرشب به آواز سگان آیم به کوی دلستان آری به بانگ بلبلان ره سوی بستان میبرم
6 آن دوست پای خویشتن در دامن من میکند هرگه که بهر فکر او سر در گریبان میبرم
7 تا زد غمش چوگان خود بر اسب میدانی من من گوی دولت هر زمان از پادشاهان میبرم
8 در حضرت آن دلستان چون سیف فرغانی سخن گوهر به سوی معدن و لولو به عمان میبرم
9 چون سعدی از روی وفا میگویم ای کان صفا من دوست میدارم جفا کز دست جانان میبرم