1 منعم که به عیش میرود روز و شبش نالیدن درویش نداند سببش
2 بس آب که میرود به جیحون و فرات در بادیه تشنگان به جان در طلبش
1 شنیدم که وقتی گدازادهای نظر داشت با پادشازادهای
2 همیرفت و میپخت سودای خام خیالش فرو برده دندان به کام
1 جوانی سر از رای مادر بتافت دل دردمندش به آذر بتافت
2 چو بیچاره شد پیشش آورد مهد که ای سست مهر فراموش عهد
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت