1 من مست و خراب و می پرست آمده ام مدهوش زباده الست آمده ام
2 تا ظن نبری که باز گردم هشیار هم هست شوم از آنکه مست آمدهام
1 بیرون دوید باز ز خلوتگه وجود خود را بشکل و وضع جهانی بخود نمود
2 اسرار خویش را بهزارانوزبان بگفت گفتار خویش را بهمه گوشها شنود
1 از جنبش این دریا هر موج که برخیزد بر والوی جان آید بر ساحل دل ریزد
2 دل را همه جان سازد، جان را همه دل آنگه جان و دل جانانرا با یکدیگر آمیزد
1 دلی دارم که در روی غم نگنجد چه جای غم که شادی هم نگنجد
2 میان ما و یار همدم ما اگر همدم نباشد دم نگنجد