1 بهکمین دعوی هستیام که چو شمعش از نظر افکنم هوس سری ته پاکشم رگ گردنی به سر افکنم
2 ز غبار عالم مختصر چه هوای سیم و چه فکر زر اثری نچیدهام آنقدرکه بروبم و به در افکنم
3 به سواد دوری حرص وکد چه امید محمل منکشد فلک اطلسش مگرآورد که جلی به پشت خر افکنم
4 اگرم دهد طلب وفا به بنای داغ غمت رضا دو جهان به آتش دلگدازم و طرح یک جگر افکنم
5 نتوان شدن به وفا قرین مگر از سجود ادب کمین چو سرشک پاکشدم جبینکه به آن مکانگذر افکنم
6 المی که بر جگرآورم به کجا ز سینه برآورم که بهکوه اگرگذر آورم به صدایش ازکمر افکنم
7 چقدر به عرصهٔ آب وگلکندم مصاف هوس خجل مژهای زگرد شکست دل به هم آرم و سپر افکنم
8 به رهیکه محمل نیک وبد هوس سجودتومیکند سرخویشم از مژه پا خورد چو به پیش پا نظر افکنم
9 چو سحاب میپرم از تری به هوای منصب محوری مگر انفعال سبکسری عرقی کند که پر افکنم
10 به چنین بضاعت شعله زن من بیدل و غم سوختن که چو شمع در بر انجمن شرر است اگر گهر افکنم
دیدگاهها **