- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سوختم ترسم که رویش دیده باشد بی نقاب زآن که می بینم که تابی هست اندر آفتاب
2 گرچه عمرم صرف قید و بند شد اما نبود هیچ بندی بر دل من بار چون بند نقاب
3 تار زلفش مانع وصل دلم شد از رخش تار مویی در میان این و دانش شد حجاب
4 گفت در خوابم توانی دید گفتم خواب کو ور بود کوبخت بیداری که بیندت به خواب
5 چون نشستی یک نفس بنشین که من در عمر خود روز را امروزی میبینم که بنشست آفتاب