منم بکنج قناعت رمیده از درها از کلیم غزل 32

منم بکنج قناعت رمیده از درها

1 منم بکنج قناعت رمیده از درها بخویش بسته ز نقش حصیر زیورها

2 غبار خاطر خود گرد هم بسیل سرشگ شود ببحر گل آلود آب گوهرها

3 بمن عداوت گردون بجا بود، تا کی نشان ناوک آهم شوند اخترها

4 مسلم است مرا دعوی وفاداری خجل ز داغ وفای منند محضرها

5 زجام لاله و گل قطره ای نریزد می تمام حیرتم از این شکسته ساغرها

6 ز بد نهادی ابنای این زمان چه عجب که شیر باز شود خون بطبع مادرها

7 بهیچ بزم نرفتم که روی دل بینم منم سپند و مجالس تمام مجمرها

8 اگر نه در غم عشقت زنند سر بر سنگ چرا چنین شده مودار کاسه سرها

9 بس است بهر رمیدن ز خویش و قوم کلیم هر آنچه یوسف دیدست از برادرها

عکس نوشته
کامنت
comment