مرا چون کم از جلال الدین محمد مولوی غزل 1431

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم

1 مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم چو غم بر من فروریزی ز لطف غم خجل باشم

2 غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم

3 همه اجزای عالم را غم تو زنده می دارد منم کز تو غمی خواهم که در وی مستقل باشم

4 عجب دردی برانگیزی که دردم را دوا گردد عجب گردی برانگیزی که از وی مکتحل باشم

5 فدایی را کفیلی کو که ارزد جان فدا کردن کسایی را کسایی کو که آن را مشتمل باشم

6 مرا رنج تو نگذارد که رنجوری به من آید مرا گنج تو نگذارد که درویش و مقل باشم

7 صباح تو مرا نگذاشت تا شمعی برافروزم عیان تو مرا نگذاشت تا من مستدل باشم

8 خیالی کان به پیش آید خیالت را بپوشاند اگر خونش بریزم من ز خون او بحل باشم

9 بسوزانم ز عشق تو خیال هر دو عالم را بسوزند این دو پروانه چو من شمع چگل باشم

10 خمش کن نقل کمتر کن ز حال خود به قال خود چنان نقلی که من دارم چرا من منتقل باشم

عکس نوشته
کامنت
comment