- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ایکه از زخم فراوان مظهر بیچند و چونی در حجاب خاک و خون چون شاهد غیب مصونی
2 آه و وایلا چنان کوبیدۀ سم هیونی همچو اسم اعظمی که حیطۀ دانش برونی
3 ویکه با آن تشنه کامی غرقۀ دریای خونی آنچه گویم آنچنانی باز صد چندان فزونی
4 بانوان را خیمه سر بودی اکنون سرنگونی خیمه سوزان را نمی گوئی چرا «یا نار کونی»؟
5 ناز پرورد تو بودم داد از این حال کنونی عزت و حرمت مبدل شد بخواری و زبونی
6 سرخ روئی را بسیلی برد چرخ نیلگونی سرفرازی رفت و شد پامال هر پستی و دونی
7 از رباب دل کباب آخر نمی پرسید که چونی یا که از لیلی چرا سرگشتۀ دشت جنونی
8 عمه ام آن دختر سلطان اقلیم «سلونی» نیست اندر عالم امکان چو او ذات الشجونی
9 نیست جز بیمار ما را محرمی یا رهنمونی ناگهان بشنید از حلقوم شه راز درونی:
10 شیعتی ما ان شربتم ری عذب فاذکرونی او سمعتم بغریب أو شهید فاندبونی