- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گر چون تو به ترکستان ای بت پسرستی هر روز به ترکستان عید دگرستی
2 ور در خُتن وکاشغرستی چو تو یک بت محراب همه کس ختن و کاشغرستی
3 چون دو رخ تو گر قمرستی به فلک بر خورشید یکی ذره ز نور قمرستی
4 چون دو لب تو گر شکرستی به جهان در صد بدرهٔ زر قیمت یک من شکرستی
5 هرچند بکوشم دل تو رام نگردد آه از دل سخت تو که گویی حجرستی
6 گر یک شب تا روزمرا بیغم و غمّاز آن شخص لطیف تو در آغوش و برستی
7 در گردن تو هستی دستیم حمایل دست دگرم گرد میان و کمرستی
8 گر نیستی از جور دلت چون حجرای دوست با عارض سیمین تو کارم چو زرستی
9 گر دل تو ربودی و مرا زآن خبری نیست ایکاش تو را زانچه ربودی خبرستی
10 از دل خبری یافتمی از سر زلفت گرنه چو دلم زلف تو آسیمه سرستی
11 بد گشت مرا حال ز بیداری چشمت گر داد لبت نیستی آن بد بترستی
12 بد نیستی از وسوسهٔ چشم تو کارم گر چون دل شمس الامرا دادگرستی
13 شمسیکه ازو در همه آفاق شعاع است در دولت او هرکه نصیرست شجاع است
14 گر عارض تو چون گل پربار نبودی از عشق گُلت در دل من خار نبودی
15 ور نیمهٔ دینار نبودی دهن تو بر چهرهٔ منگونهٔ دینار نبودی
16 گر مایل بیداد نبودی دل تو یار بر روی زمین جز تو مرا یار نبودی
17 ور غمزهٔ تو خواب نبردی به شب از من تا وقت سحر نالهٔ من زار نبودی
18 بیچاره دل من نشدی خسته و غمخوار گر بستهٔ آن نرگس خونخوار نبودی
19 چشمم نشدی بر سمن زرد گهربار گر فتنهٔ آن لعل شکربار نبودی
20 عالم همه تاریک شدی از شب زلفت گر چون قمرت عارض و رخسار نبودی
21 نور قمر تو بگرفتی همه عالم گر در شب زلف تو گرفتار نبودی
22 از چشم جفاکار تو بگریختمی من گر دو لب شیرینت وفادار نبودی
23 شیرین لب تو هست همه ساله وفادار چشم تو چه بودی که جفاکار نبودی
24 گر قامت تو تیر نبودی مژه پیکان شخصم چو زره پشت کمانوار نبودی
25 جانم چو دلم خستهٔ پیکان تو گشتی گر در کنف سید احرار نبودی
26 آن میر که تاج نسب گیلکیان است از جود و کرم بر صفت برمکیان است
27 بی وصل تو دل در برم آرام نگیرد بی صحبت تو کار من اندام نگیرد
28 تو دولت پدرامی و خرم دل آن کس تو دولت پدرامی و خرم دل آن کس
29 زلفین تو دامی است که صیدش دل خاص است دامی عجب است آنکه دل عام نگیرد
30 خورشید به شبگیر جهان را نفروزد تا روشنی از عالم تو وام نگیرد
31 گل وقت بهاران نشود درخور گلشن تا گونهٔ آن چهرهٔ گل فام نگیرد
32 شیرینی گفتار تو دانه است و دل من مرغی است که بی دانه ره دام نگیرد
33 هرچند مراد تو چنان است که یک چند دستم قدح و جام غم انجام نگیرد
34 دستی که سر زلف تو گیرد همهوقتی نیکو نبود گر قدح و جام نگیرد
35 درکار هوای تو هر آن کس که بود خام پخته نشود تا که می خام نگیرد
36 وان کس که ز عشق تو بود در طلب نام تا نام تو از بر نکند نام نگیرد
37 اندر شکن زلف تو پیدا نشود دل تا زلف تو بر عارضت آرام نگیرد
38 زان گونه که در معرکه پیدا نشود فتح تا میر به کف نیزه و صمصام نگیرد
39 میری که حُسام او در دین محمد اخلاق علی دارد و آیین محمد
40 زلفین تو پرحلقه و پربند و شکن شد بند و شکن و حلقهٔ او توبه شکن شد
41 کارش همه فراشی و نقاشی بینم فرّاش گل و لاله و نقاش سمن شد
42 آنکس که خبر یافت که مشک از ختن آرند چون بوی خطت دید چو آهوی ختن شد
43 وان کس که همیگفت عقیق از یمن آید چون رنگ لبت دید چرا سوی یمن شد!؟
44 تا عشق تو ره یافت به جان و تن من در سوزندهٔ جان گشت و گدازندهٔ تن شد
45 من عشق تو را چون تن و جان دوست گزینم عشق تو چرا دشمن جان و تن من شد
46 افتاد به چاه ذقنت خسته دل من زان روی تو را نام بت چاه ذقن شد
47 از چاه برآرم دل خویش از قبل آنک زلف سیهت بر سرآن چاه رسن شد
48 امروز بتان با تو به عید آمده بودند هر بت که به روی تو نگه کرد شمن شد
49 بالای تو چون سرو چمن بود به میدان بس کس که چو من عاشق آن سرو چمن شد
50 بس عاشق بیچاره که اندر صف عشاق از حسرت تو خسته دل و بسته دهن شد
51 بس شاعر وصّاف که بگشاد دهان را هم چاکر و مداح سرافراز زَمَن شد
52 پیریکه به تدبیر سرافراز جهان شد وز بیم سنانش به جهان خصم جهان شد
53 صدری که از او دولت فرخنده بها یافت بدری که از او ملت پاینده ضیا یافت
54 خورشید سما یافت ز روشن دل او نور چونانکه قمر نور زخورشید سما یافت
55 در ملک شه عالم و در دین پیمبر کاری به سزا کرد و محلی به سزا یافت
56 بر خلق چو بگشاد دل و دست و در خویش رغبت به دعا کرد و بزرگی به دعا یافت
57 فردا بودش خُلد جزا از مَلَک العرش کامروز قبول از ملکالعرش جزا یافت
58 جز مهتری وجود و سخا پیشه ندارد وین منزلت از مهتری و جود و سخا یافت
59 هر شخص که بر چشمهٔ جودش گذری کرد جون خضر به دهر اندر جاوید بقا یافت
60 تا عالم را همت او گشت معالج از همت او عالم بیمار شفا یافت
61 لطفی است مگر باد صبا را ز ضمیرش زیرا که جهان تازگی از باد صبا یافت
62 کهسار نیابد مطر ابر بهاری چندان که از او مرد ثناگوی عطا یافت
63 چون آینهٔ روشن و چون آب مروق اندر صفتش خاطر مداح صفا یافت
64 بیهمت او بود چو مرغی به قفس در چون همت او دید بپرید و هوا یافت
65 تا فضل و کرم سیرت و عادت بود او را همواره بزرگی و سعادت بود او را
66 ایزد چو مر او را به وجود از عدم آورد گویی ز عدم صورت جود و کرم آورد
67 بر درگه او چرخ میان بست رهیوار در خدمت او چون رهیان سر به خم آورد
68 هرجند که سیاره بلندست به مقدار بختش سر سیاره به زیر قدم آورد
69 در ملک هر آن وقت که کاری به هم افتاد دلهای پراکنده به همت به هم آورد
70 هشیاری و بیداری او کرد کفایت کاریکه قضا پیش سپاه و حشم آورد
71 بِفْراشت به میدان شجاعت عَلَم فتح تا ملک قهستان همه زیر علم آورد
72 برداشت به دیوان سخاوت قلم جود تا نام کریمان همه زیر قلم آورد
73 هرکس به سوی مجلس او برد مدیحی از مجلس او قافلههای نِعَم آورد
74 نه ذوالیزن آورد و نه حاتم به عرب در آن رسم پسندیده که او در عجم آورد
75 هرکس به جهان محتشمی بافت ز یسری ایام چو او داور با محتشم آورد
76 او در شرف و مرتبه بیش از دگران است زیرا که چو او گردش ایام کم آورد
77 در مرتبهٔ جاه ز عیّوق گذشته است وز قدر ز اندیشهٔ مخلوق گذشته است
78 ای آنکه جهان را همه فخر از حسب توست وی آنکه شهان را همه فخر از نسب توست
79 رخشنده چو خورشیدی و برنده چو شمشیر تا شمس و حُسام از همه میران لقب توست
80 در دولت اگر مکتسب توست بزرگی موروث بزرگان تبع مکتسب توست
81 گر خلق جهان در طلب دولت باشند دولت ز همه خلق جهان در طلب توست
82 سوزندهتر از آتش تیزی به گه خشم کز قعری ثَری تا به ثریا لهب توست
83 جان شاد شود چون تو نهی سوی طرب روی گویی که همه شادی جان در طرب توست
84 آموخته داری ادب از مجلس شاهان تعلیم گرِ مجلس شاهان ادب توست
85 مختار کریمان تویی از جمع خلایق کز دفتر اخلاق کرم منتخب توست
86 در ملک سلاطین سلب توست زاقبال وز دولت پیروز طراز سلب توست
87 خواهی تو که قانون عجایب بشناسی قانون عجایب قلم بوالعجب توست
88 بر روز همی تا به قلم نقش کنی شب روز همه خصمان چون شب از روز و شب توست
89 تقدیر مگر بر قلمت راز گشادست تا چرخ در غیب به او بازگشادست
90 ای بار خدای همه اعیان زمانه ای نادره و معجز دوران زمانه
91 آراسته از سیرت ورای و هنر توست ملک ملک مشرق و سلطان زمانه
92 جاه و خطر و قدر زمانه ز تو بینم گویی که تویی چشم و دل و جان زمانه
93 هست از قبل تاختن و باختن تو گوی ظفر اندر خم چوگان زمانه
94 همواره زمان است به فرمان تو چونانک هستند همه خلق به فرمان زمانه
95 اَرْجو که شکسته نشود تا به قیامت سوگند فلک با تو و پیمان زمانه
96 ای نایب پیغمبر در نصرت اسلام من گشته زاحسان تو حَسّان زمانه
97 احسان تورا من به غنیمت شمرم زانک یابم پس از احسان تو احسان زمانه
98 هرچندکه جز طبع و دل و خاطر من نیست در نظم سخن حجت و برهان زمانه
99 برهان من و حجت من نیست که نظمم جز مدح تو در مجلس اعیان زمانه
100 گر من سر و سامان زمانه نشناسم رای تو شناسد سروسامان زمانه
101 داند ملکالعرش که مشتاق توام من مداح تو و شاکر اخلاق توام من
102 تا دهر بود کار تو پروردن دین باد و ایزد به همه کار تو را یار و معین باد
103 تا جوهر تو هست ز اقبال مرکب بر درگه تو مرکب اقبال به زین باد
104 تا هست در انگشت تو انگشتری ملک رای تو در انگشتری ملک نگین باد
105 هر حصن که تقدیر به تأیید برآرد آن حصن به تدبیر صواب تو حصین باد
106 بر ناصح تو چرخ فزایندهٔ مهر است از حاسد تو دهر ستایندهٔ کین باد
107 در رزم چو از عزم تو گسترده شود دام صید تو در آن دام همه شیر عرین باد
108 چون تو علم فتح برآری به فلک بر زیر قدمت دیدهٔ بدخواه دفین باد
109 تا نعمت و راحت صفت خلد برین است هر مجلس تو بر صفت خلد برین باد
110 تا ماء معین پاک و گوارنده و صاف است می در قدح و جام تو چون ماء معین باد
111 در مجلس تو مطرب و در بزم تو ساقی سرو سمن اندام و بت سیم سرین باد
112 هر دم ز در خالق و ذریهٔ آدم پروانهٔ رحمت سوی تو روحالامین باد
113 شادست به تو دولت و شادی تو بهدولت همواره چنین خواهم و همواره چنین باد