1 گر تو گل چهره در آیی به چمن مست امروز ما بدانیم که در باغ گلی هست امروز
2 گفتهای: بر سر آنم که بگیرم دستت نقد را باش، که من میروم از دست امروز
3 با چنان دانهٔ خالی که تو بر لب زدهای من بر آنم که ز دامت نتوان جست امروز
4 رخ گل رنگ تو بس خون که بریزد فردا دهن تنگ تو بس توبه که بشکست امروز
5 چشم ترکت همه بر سینهٔ من خواهد زد هر خدنگی که رها میکنی از شست امروز
6 دل من گر به گلستان نرود معذرست که بسی خار جفا در جگرم خست امروز
7 دی چو زلف تو گر آشفته شدم نیست عجب عجب آنست که چون خاک شوم پست امروز
8 گر بدانم که تو بر من گذری خواهی کرد بر سر راه تو چون خاک شوم پست امروز
9 اوحدی گر به سخن دست فصیحان بربست شد به زنجیر سر زلف تو پابست امروز