1 گر در شب تیره تابیم نور شوی ور در دم مردن آییم سور شوی
2 از دیده من اگر ببینی رخ خویش ترسم که به حسن خویش مغرور شوی
1 کردم ز شکوه منع دل زار خویش را انداختم به روز جزا کار خویش را
2 وقت نظاره بت پرهیزکار خوش شویم به گریه دیده خون بار خویش را
1 در خون دیده گشته تنم بسمل تو نیست زین مرحمت ملاف که کار دل تو نیست
2 از آبگینه حوصله ما تنک تر است صبر از دلی طلب که درو منزل تو نیست
1 ازین ویرانه تر می خواستم ویرانه خود را ازین ویرانه بیرون می برم دیوانه خود را
2 حریفان نشئه مهر و محبت را نمی دانند به دست دشمن خود می دهم پیمانه خود را