- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 اگر شاه دیدی وگر زیردست وگر پاکدل مرد یزدانپرست
2 چنان دان که چاره نباشد ز جفت ز پوشیدن و خورد و جای نهفت
3 اگر پارسا باشد و رایزن یکی گنج باشد براگنده زن
4 بویژه که باشد به بالا بلند فروهشته تا پای مشکین کمند
5 خردمند و هشیار و با رای و شرم سخن گفتنش خوب و آوای نرم
6 برین سان زنی داشت پرمایه شاه به بالای سرو و به دیدار ماه
7 بدین مسیحا بد این ماهروی ز دیدار او شهر پر گفت و گوی
8 یکی کودک آمدش خورشید چهر ز ناهید تابندهتر بر سپهر
9 ورا نامور خواندی نوشزاد نجستی ز ناز از برش تندباد
10 ببالید برسان سرو سهی هنرمند و زیبای شاهنشهی
11 چو دوزخ بدانست و راه بهشت عزیز و مسیح و ره زردهشت
12 نیامد همیزند و استش درست دو رخ را به آب مسیحا بشست
13 ز دین پدر کیش مادر گرفت زمانه بدو مانده اندر شگفت
14 چنان تنگدل گشته زو شهریار که از گل نیامد جز از خار بار
15 در کاخ و فرخنده ایوان او ببستند و کردند زندان او
16 نشستنگهش جند شاپور بود از ایران وز باختر دور بود
17 بسی بسته و پر گزندان بدند برین بهره با او به زندان بدند
18 بدان گه که باز آمد از روم شاه بنالید زان جنبش و رنج راه
19 چنان شد ز سستی که از تن بماند ز ناتندرستی باردن بماند
20 کسی برد زی نوشزاد آگهی که تیره شد آن فر شاهنشهی
21 جهانی پر آشوب گردد کنون بیارند هر سو به بد رهنمون
22 جهاندار بیدار کسری بمرد زمان و زمین دیگری را سپرد
23 ز مرگ پدر شاد شد نوشزاد که هرگز ورا نام نوشین مباد
24 برین داستان زد یکی مرد پیر که گر شادی از مرگ هرگز ممیر
25 پسر کو ز راه پدر بگذرد ستمکاره خوانیمش ار بیخرد
26 اگر بیخ حنظل بود تر و خشک نشاید که بار آورد شاخ مشک
27 چرا گشت باید همی زان سرشت که پالیزبانش ز اول بکشت
28 اگر میل یابد همی سوی خاک ببرد ز خورشید وز باد و خاک
29 نه زو بار باید که یابد نه برگ ز خاکش بود زندگانی و مرگ
30 یکی داستان کردم از نوشزاد نگه کن مگر سر نپیچی ز داد
31 اگر چرخ را کوش صدری بدی همانا که صدریش کسری بدی
32 پسر سر چرا پیچد از راه اوی نشست که جوید ابر گاه اوی
33 ز من بشنو این داستان سر به سر بگویم تو را ای پسر در بدر
34 چو گفتار دهقان بیاراستم بدین خویشتن را نشان خواستم
35 که ماند ز من یادگاری چنین بدان آفرین کو کند آفرین
36 پس از مرگ بر من که گویندهام بدین نام جاوید جویندهام
37 چنین گفت گویندهٔ پارسی که بگذشت سال از برش چار سی
38 که هر کس که بر دادگر دشمنست نه مردم نژادست که آهرمنست
39 هم از نوشزاد آمد این داستان که یاد آمد از گفته باستان
40 چو بشنید فرزند کسری که تخت بپردخت زان خسروانی درخت
41 در کاخ بگشاد فرزند شاه برو انجمن شد فراوان سپاه
42 کسی کو ز بند خرد جسته بود به زندان نوشینروان بسته بود
43 ز زندانها بندها برگرفت همه شهر ازو دست بر سر گرفت
44 به شهر اندرون هرک ترسا بدند اگر جاثلیق ار سکوبا بدند
45 بسی انجمن کرد بر خویشتن سواران گردنکش و تیغزن
46 فراز آمدندش تنی سیهزار همه نیزهداران خنجرگزار
47 یکی نامه بنوشت نزدیک خویش ز قیصر چو آیین تاریک خویش
48 که بر جندشاپور مهتر تویی همآواز و همکیش قیصر تویی
49 همه شهر ازو پرگنهکار شد سر بخت برگشته بیدار شد
50 خبر زین به شهر مداین رسید ازان که آمد از پور کسری پدید
51 نگهبان مرز مداین ز راه سواری برافگند نزدیک شاه
52 سخن هرچ بشنید با او بگفت چنین آگهی کی بود در نهفت
53 فرستاده برسان آب روان بیامد به نزدیک نوشینروان
54 بگفت آنچ بشنید و نامه بداد سخنها که پیدا شد از نوشزاد
55 ازو شاه بشنید و نامه بخواند غمی گشت زان کار و تیره بماند
56 جهاندار با موبد سرفراز نشست و سخن رفت چندی به راز
57 چو گشت آن سخن بر دلش جای گیر بفمود تا نزد او شد دبیر
58 یکی نامه بنوشت با داغ و درد پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد
59 نخستین بران آفرین گسترید که چرخ و زمان و زمین آفرید
60 نگارندهٔ هور و کیوان و ماه فروزندهٔ فر و دیهیم و گاه
61 ز خاشاک ناچیز تا شیر و پیل ز گرد پی مور تا رود نیل
62 همه زیر فرمان یزدان بود وگر در دم سنگ و سندان بود
63 نه فرمان او را کرانه پدید نه زو پادشاهی بخواهد برید
64 بدانستم این نامهٔ ناپسند که آمد ز فرزند چندین گزند
65 وزان پرگناهان زندانشکن که گشتند با نوشزاد انجمن
66 چنین روز اگر چشم دارد کسی سزد گر نماند به گیتی بسی
67 که جز مرگ را کس ز مادر نزاد ز کسری بر آغاز تا نوشزاد
68 رها نیست از چنگ و منقار مرگ پی پشه و مور با پیل و کرگ
69 زمین گر گشاده کند راز خویش بپیماید آغاز و انجام خویش
70 کنارش پر از تاجداران بود برش پر ز خون سواران بود
71 پر از مرد دانا بود دامنش پر از خوب رخ جیب پیراهنش
72 چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ بدو بگذرد زخم پیکان مرگ
73 گروهی که یارند با نوشزاد که جز مرگ کسری ندارند یاد
74 اگر خود گذر یابی از روز بد به مرگ کسی شاه باشی سزد
75 و دیگر که از مرگ شاهان داد نگیرد کسی یاد جز بدنژاد
76 سر نوشزاد از خرد بازگشت چنین دیو با او همآواز گشت
77 نباشد برو پایدار این سخن برافراخت چون خواست آمد ببن
78 نبایست کو نزد ما دستگاه بدین آگهی خیره کردی تباه
79 اگر تخت گشتی ز خسرو تهی همو بود زیبای شاهنشهی
80 چنین بود خود در خور کیش اوی سزاوار جان بداندیش اوی
81 ازین بر دل اندیشه و باک نیست اگر کیش فرزند ما پاک نیست
82 وزین کس که با او بهم ساختند وز آزرم ما دل بپرداختند
83 وزان خواسته کو تبه کرد نیز همی بر دل ما نسنجد به چیز
84 بداندیش و بیکار و بدگوهرند بدین زیردستی نه اندر خورند
85 ازین دست خوارست بر ما سخن ز کردار ایشان تو دل بد مکن
86 مرا بیم و باک از جهانداورست که از دانش برتو ران برترست
87 نباید که شد جان ما بیسپاس به نزدیک یزدان نیکیشناس
88 مرا داد پیروزی و فرهی فزونی و دیهیم شاهنشهی
89 سزای دهش گر نیایش بدی مرا بر فزونی فزایش بدی
90 گر از پشت من رفت یک قطره آب به جای دگر یافته جای خواب
91 چو بیدار شد دشمن آمد مرا بترسم که رنج از من آمد مرا
92 وگر گاه خشم جهاندار نیست مرا از چنین کار تیمار نیست
93 وزان کس که با او شدند انجمن همه زار و خوارند بر چشم من
94 وزان نامه کز قیصر آمد بدوی همی آب تیره درآمد به جوی
95 ازان کو همآواز و هم کیش اوست گمانند قیصر بتن خویش اوست
96 کسی را که کوتاه باشد خرد بدین نیاکان خود ننگرد
97 گران بیخرد سر بپیچد ز داد به دشنام او لب نباید گشاد
98 که دشنام او ویژه دشنام ماست کجا از پی و خون و اندام ماست
99 تو لشکر بیارای و بر ساز جنگ مدارا کن اندر میان با درنگ
100 ور ای دون که تنگ اندر آید سخن به جنگ اندرون هیچ تندی مکن
101 گرفتنش بهتر ز کشتن بود مگرش از گنه بازگشتن بود
102 از آبی کزو سرو آزاد رست سزد گر نباید بدو خاک شست
103 وگر خوار گیرد تن ارجمند به پستی نهد روی سرو بلند
104 سرش برگراید ز بالین ناز مدار ایچ ازو گرز و شمشیر باز
105 گرامی که خواری کند آرزوی نشاید جدا کرد او را ز خوی
106 یکی ارجمندی بود کشته خوار چو با شاه گیتی کند کارزار
107 تواز کشتن او مدار ایچ باک چوخون سرخویش گیرد به خاک
108 سوی کیش قیصر گراید همی ز دیهیم ما سر بتابدهمی
109 عزیزی بود زار و خوار و نژند گزیده به شاهی ز چرخ بلند
110 بدین داستان زد یکی مهرنوش پرستار با هوش و پشمینه پوش
111 که هرکو به مرگ پدر گشت شاد ورا رامش و زندگانی مباد
112 تو از تیرگی روشنایی مجوی که با آتش آب اندر آید به جوی
113 نه آسانیی دید بی رنج کس که روشن زمانه برینست و بس
114 تو با چرخ گردان مکن دوستی کهگه مغز اویی و گه پوستی
115 چه جویی زکردار او رنگ و بوی بخواهد ربودن چو به نمود روی
116 بدان گه بود بیم رنج و گزند که گردون گردان برآرد بلند
117 سپاهی که هستند با نوش زاد کجا سر به پیچند چندین ز داد
118 تو آن را جز از باد و بازی مدان گزاف زنان بود و رای بدان
119 هران کس که ترساست از لشکرش همی از پی کیش پیچد سرش
120 چنینست کیش مسیحا که دم زنی تیز و گردد کسی زو دژم
121 نه پروای رای مسیحابود به فرجام خصمش چلیپا بود
122 دگر هرکه هست از پراگندگان بدآموز و بدخواه و از بندگان
123 از ایشان یکی برتری رای نیست دم باد با رای ایشان یکیست
124 به جنگ ار گرفته شود نوشزاد برو زین سخنها مکن هیچ یاد
125 که پوشیده رویان او در نهان سرآرند برخویشتن بر زمان
126 هم ایوان او ساز زندان اوی ابا آنک بردند فرمان اوی
127 در گنج یک سر بدو برمبند وگر چه چنین خوار شد ارجمند
128 ز پوشیده رویان و از خوردنی ز افگندنی هم ز گستردنی
129 برو هیچ تنگی نباید به چیز نباید که چیزی نیابد به نیز
130 وزین مرزبانان ایرانیان هران کس که بستند با او میان
131 چو پیروز گردی مپیچان سخن میانشان به خنجر به دو نیم کن
132 هران کس که او دشمن پادشاست به کام نهنگش سپاری رواست
133 جزان هرک ما را به دل دشمنست ز تخم جفا پیشه آهرمنست
134 ز ما نیکوییها نگیرند یاد تو را آزمایش بس ازنوش زاد
135 ز نظاره هرکس که دشنام داد زبانش بجنبید بر نوش زاد
136 بران ویژه دشنام ما خواستند به هنگام بدگفتن آراستند
137 مباش اندرین نیزهمداستان که بدخواه راند چنین داستان
138 گراو بی هنرشد هم ازپشت ماست دل ما برین راستی برگواست
139 زبان کسی کو ببد کرد یاد وزو بود بیداد برنوش زاد
140 همه داغ کن برسر انجمن مبادش زبان ومبادش دهن
141 کسی کو بجوید همی روزگار که تا سست گردد تن شهریار
142 به کار آورد کژی و دشمنی بداندیشی و کیش آهرمنی
143 بدین پادشاهی نباشد رواست که فر و سر و افسر و چهر ماست
144 نهادند برنامه بر مهر شاه فرستاده برگشت پویان به راه
145 چو از ره سوی رام برزین رسید بگفت آنچ از شاه کسری شنید
146 چو آن گفته شد نامه او بداد به فرمان که فرمود با نوش زاد
147 سپه کردن و جنگ را ساختن وز آزرم او مغز پرداختن
148 چوآن نامه برخواند مرد کهن شنید از فرستاده چندی سخن
149 بدانگه که خیزد خروش خروس ز درگاه برخاست آوای کوس
150 سپاهی بزرگ از مداین برفت بشد رام برزین سوی جنگ تفت
151 پس آگاهی آمد سوی نوشزاد سپاه انجمن کرد و روزی بداد
152 همه جاثلیقان و به طریق روم که بودند زان مرز آبادبوم
153 سپهدار شماس پیش اندرون سپاهی همه دست شسته به خون
154 برآمد خروش از در نوشزاد بجنبید لشکر چو دریا ز باد
155 به هامون کشیدند یکسر ز شهر پر از جنگ سر دل پر از کین و زهر
156 چو گرد سپه رام برزین بدید بزد نای رویین وصف بر کشید
157 ز گرد سواران جوشنوران گراییدن گرزهای گران
158 دل سنگ خارا همیبردرید کسی روی خورشید تابان ندید
159 به قلب سپاه اندرون نوشزاد یکی ترگ رومی به سر برنهاد
160 سپاهی بد از جاثلقیان روم که پیدا نبد از پی نعل بوم
161 تو گفتی مگر خاک جوشان شدست هوا بر سر او خروشان شدست
162 زره دار گردی بیامد دلیر کجا نام اوبود پیروز شیر
163 خروشید کای نامور نوشزاد سرت را که پیچید چونین ز داد
164 بگشتی ز دین کیومرثی هم از راه هوشنگ و طهمورثی
165 مسیح فریبنده خود کشته شد چو از دین یزدان سرش گشته شد
166 ز دین آوران کین آنکس مجوی کجا کارخود را ندانست روی
167 اگر فر یزدان برو تافتی جهود اندرو راه کی یافتی
168 پدرت آن جهاندار آزادمرد شنیدی که با روم و قیصر چه کرد
169 تو با او کنون جنگ سازی همی سرت به آسمان برفرازی همی
170 بدین چهرچون ماه و این فرو برز برین یال و کتف و برین دست و گرز
171 نبینم خرد هیچ نزدیک تو چنین خیره شد جان تاریک تو
172 دریغ آن سرو تاج و نام و نژاد که اکنون همیداد خواهی به باد
173 تو با شاه کسری بسنده نهای وگر پیل و شیر دمنده نهای
174 چو دست و عنان توای شهریار بایوان شاهان ندیدم نگار
175 چو پای و رکیب تو و یال تو چنین شورش و دست و کوپال تو
176 نگارندهٔ چین نگاری ندید زمانه چو تو شهریاری ندید
177 جوانی دل شاه کسری مسوز مکن تیره این آب گیتیفروز
178 پیاده شو از باره زنهار خواه به خاک افگن این گرز و رومی کلاه
179 اگر دور از ایدر یکی باد سرد نشاند بروی تو بر تیره گرد
180 دل شهریار از تو بریان شود ز روی تو خورشید گریان شود
181 به گیتی همه تخم زفتی مکار ستیزه نه خوب آید از شهریار
182 گر از رای من سر به یک سو بری بلندی گزینی و کنداوری
183 بسی پند پیروز یاد آیدت سخن هی ابد گوی یاد آیدت
184 چنین داد پاسخ ورانوشزاد کهای پیر فرتوت سر پر ز باد
185 ز لشکر مرا زینهاری مخواه سرافراز گردان و فرزند شاه
186 مرا دین کسری نباید همی دلم سوی مادر گراید همی
187 که دین مسیحاست آیین اوی نگردم من از فره و دین اوی
188 مسیحای دین دار اگرکشته شد نه فر جهاندار ازو گشته شد
189 سوی پاک یزدان شد آن رای پاک بلندی ندید اندرین تیره خاک
190 اگرمن شوم کشته زان باک نیست کجا زهر مرگست و تریاک نیست
191 بگفت این سخن پیش پیروز پیر بپوشید روی هوا را بتیر
192 برفتند گردان لشکر ز جای خروش آمد از کوس وز کرنای
193 سپهبد چوآتش برانگیخت اسب بیامد بکردار آذر گشسب
194 چپ لشکر شاه ایران ببرد به پیش سپه در نماند ایچ گرد
195 فراوان ز مردان لشکر بکشت ازان کار شد رام برزین درشت
196 بفرمود تا تیرباران کنند هوا چون تگرگ بهاران کنند
197 بگرد اندرون خسته شد نوشزاد بسی کرد از پند پیروز یاد
198 بیامد به قلب سپه پر ز درد تن از تیر خسته رخ از درد زرد
199 چنین گفت پیش دلیران روم که جنگ پدر زار و خوارست و شوم
200 بنالید و گریان سقف را بخواند سخن هرچ بودش به دل در براند
201 بدو گفت کین روزگارم دژم ز من بر من آورد چندین ستم
202 کنون چون به خاک اندر آید سرم سواری برافگن بر مادرم
203 بگویش که شد زین جهان نوشزاد سرآمدبدو روز بیداد و داد
204 تو از من مگر دل نداری به رنج که اینست رسم سرای سپنج
205 مرا بهره اینست زین تیره روز دلم چون بدی شاد و گیتیفروز
206 نزاید جز از مرگ را جانور اگر مرگ دانی غم من مخور
207 سر من ز کشتن پر از دود نیست پدر بتر از من که خشنود نیست
208 مکن دخمه و تخت و رنج دراز به رسم مسیحا یکی گور ساز
209 نه کافور باید نه مشک و عبیر که من زین جهان کشته گشتم بتیر
210 بگفت این و لب را بهم برنهاد شد آن نامور شیردل نوشزاد
211 چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه پراگنده گشتند زان رزمگاه
212 چو بشنید کو کشته شد پهلوان غریوان به بالین او شد دوان
213 ازان رزمگه کس نکشتند نیز نبودند شاد و نبردند چیز
214 و را کشته دیدند و افگنده خوار سکوبای رومی سرش بر کنار
215 همه رزمگه گشت زو پر خروش دل رام برزین پر از درد و جوش
216 زاسقف بپرسید کزنوش زاد از اندرز شاهی چه داری به یاد
217 چنین داد پاسخ که جز مادرش برهنه نباید که بیند برش
218 تن خویش چون دید خسته به تیر ستودان نفرمود و مشک و عبیر
219 نه افسر نه دیبای رومی نه تخت چو از بندگان دید تاریک بخت
220 برسم مسیحا کنون مادرش کفن سازد و گور و هم چادرش
221 کنون جان او با مسیحا یکیست همانست کاین خسته بردار نیست
222 مسیحی بشهر اندرون هرک بود نبد هیچ ترسای رخ ناشخود
223 خروش آمد از شهروز مرد و زن که بودند یک سر شدند انجمن
224 تن شهریار دلیر و جوان دل و دیده شاه نوشینروان
225 به تابوتش از جای برداشتند سه فرسنگ بر دست بگذاشتند
226 چوآگاه شد زان سخن مادرش به خاک اندرآمد سر و افسرش
227 ز پرده برهنه بیامد به راه برو انجمن گشته بازارگاه
228 سراپردهای گردش اندر زدند جهانی همه خاک بر سر زدند
229 به خاکش سپردند و شد نوشزاد ز باد آمد و ناگهان شد به باد
230 همه جند شاپور گریان شدند ز درد دل شاه بریان شدند
231 چه پیچی همی خیره در بند آز چودانی که ایدر نمانی دراز
232 گذرجوی و چندین جهان را مجوی گلش زهر دارد به سیری مبوی
233 مگردان سرازدین وز راستی که خشم خدای آورد کاستی
234 چو این بشنوی دل زغم بازکش مزن بر لبت بر ز تیمار تش
235 گرت هست جام میزرد خواه به دل خرمی را مدان از گناه
236 نشاط وطرب جوی وسستی مکن گزافه مپرداز مغزسخن
237 اگر در دلت هیچ حب علیست تو را روز محشر به خواهش ولیست