1 گر باخبرست مرد و گر بیخبرست آغشتهٔ این قلزم بیپا و سر است
2 خورشید اگر تشنه بود نیست عجب هر ذرّه از او هزار پی تشنهتر است
1 تا درین زندان فانی زندگانی باشدت کنج عزلت گیر تا گنج معانی باشدت
2 این جهان را ترک کن تا چون گذشتی زین جهان این جهانت گر نباشد آن جهانی باشدت
1 هر که را ذرهای ازین سوز است دی و فرداش نقد امروز است
2 هست مرد حقیقت ابنالوقت لاجرم بر دو کون پیروز است
1 ره عشاق راهی بیکنار است ازین ره دور اگر جانت به کار است
2 وگر سیری ز جان در باز جان را که یک جان را عوض آنجا هزار است
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند