1 گر بشنوی ای یار بگویم خبری عالم همه آدم است بگشا نظری
2 امروز یقین مسافر بحر و بر است در ملک وجود هرکه دارد سفری
1 افسوس که صورت تُتق چهرهٔ معنی ست ورنه همه آفاق پر از نور تجلّی ست
2 هر لحظه در این کوی به دیگر صفتی یار در جلوهٔ حسن است ولی چشم تو اعمی ست
1 در ازل قطرهٔ خونی که ز آب و گِل شد دم ز آیین محبّت زد و نامش دل شد
2 بادهٔ شوق تو یارب چه شرابی ست کز او به یکی جرعه دلِ شیفته لایعقل شد
1 تا بر بیاض رویت خطّ سیه برآمد از نامهٔ محبّان نام گنه برآمد
2 گو طرّهٔ را مبُر سر اکنون که رخ نمودی فکر از درازی شب نبوَد چو مه برآمد