-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم ور زخم زنی دل را بر خنجرت افشانم
2 معلوم من از عالم جانی است، چه فرمائی بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم
3 بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم در دامن تو ریزم یا در برت افشانم
4 آئی به کف آن خنجر چون چشم من از گوهر من گوهر عمر خود بر گوهرت افشانم
5 گر گوهر جان خواهی هم در کمرت دوزم ور دانهٔ دل خواهی هم در برت افشانم
6 طاووس خودآرائی در زیور زیبائی گر دیده قبول آید بر زیورت افشانم
7 با من به سلام خشک ای دوست زبان ترکن تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم
8 خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه تا سر به کله داری بر افسرت افشانم
9 آن پیکر روحانی بنمای به خاقانی تا دیدهٔ نورانی بر پیکرت افشانم