1 گر دستها چو زلف در آرم به گردنش کس را بدین قدر نتوان کرد سرزنش
2 دیگر بر آتش غم او گرم شد دلم آن کو خبر ندارد ازین غم خنک تنش!
3 دستم نمیرسد که: کنم دستبوس او ای باد صبحدم، برسان خدمت منش
4 آن کو دلیل گشت دلم را به عشق او خون من شکستهٔ بیدل به گردنش
5 گر خون دیدها به گریبان رسد مرا آن نیستم که دست بدارم ز دامنش
6 دانم که باد را بر او خود گذار نیست ترسم که: آفتاب ببیند ز روزنش
7 گر جز به دوست باز کند دیده اوحدی چون دیدهای باز بدوزم به سوزنش