1 گر کهان مه شدند خاقانی تو در ایشان به مهتر منگر
2 کهتری را که مهتری باشد هم بدان چشم کهتری منگر
3 خرد شاخی که شد درخت بزرگ در بزرگیش سرسری منگر
4 هر ذلیلی که حق عزیز کند در عزیزیش منکری نگر
5 گاو را چون خدا به بانگ آورد عمل دست سامری منگر
1 زآتش اندیشه جانم سوخته است وز تف یارب دهانم سوخته است
2 از فلک در سینهٔ من آتشی است کز سر دل تا میانم سوخته است
1 در عشق تو عافیت حرام است آن را که نه عشق پخت خام است
2 کس را ز تو هیچ حاصلی نیست جز نیستیی که بر دوام است
1 من ندانستم که عشق این رنگ داشت وز جهان با جان من آهنگ داشت
2 دستهٔ گل بود کز دورم نمود چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت