1 گر فلک سازد جدا زان گوهر یکتا مرا چون صدف گردد کف افسوس سرتاپا مرا
2 ترسم آن آتش که از عشق تو سوزد بر سرم رفته رفته افکند مانند شمع از پا مرا
1 نیست هرگز ببد و نیک جهان کار مرا هست یکسان به برم سبحه و زنار مرا
2 آب آئینه ز عکس رخ من گل گردد گرد غم بسکه نشسته است برخسار مرا
1 آنکه پیوسته به رویت نگرانست، منم وانکه حیران تو بیش از دگرانست منم
2 آنکه از کوی تو ای خانه برانداز امید بسته رخت سفر و دلنگرانست منم
1 چه دامست این که هر مرغی که میگردد گرفتارش نمیآید به خاطر پر گشودنهای گلزارش
2 عجب نبود ز خاکش تا قیامت بوی خون آید بیابانی که آب از دیده من میخورد خارش