1 گر خاک نشینان علم افراخته باشند چون آبلهٔ پا سپر انداخته باشند
2 از خجلت پرداز گلت مانی و بهزاد پیداستکه روها چقدر ساخته باشند
3 پیش عرق شرم تو نتوان مژه برداشت دستی چو غریق از ته آب آخته باشند
4 چون کاغذ آتش زده کو طاقت دیدار گو خلق هزار آینه پرداخته باشند
5 صبح و شفقی چند که گل میکند اینجا رنگ همه رفتهست کجا باخته باشند
6 مقصد طلبان جوش غبارند در این دشت بگذار دمی چند که میتاخته باشند
7 حرص و هوس آوارهٔ وهمند چه تدبیر ای کاش به این گوشهٔ دل ساخته باشند
8 یارب نرمد ناله ز خاکستر عشاق در خاک هم این سوختگان فاخته باشند
9 عمریست نفس میکشم و میروم از خویش این بار دل از دوش که انداخته باشند
10 هر اشک سراغی ز دل خون شدهای داشت آن چیست در این بوته که نگداخته باشند
11 بیدل به تغافلکدهٔ عجز نهان باش تا خلق تو را آن همه نشناخته باشند
دیدگاهها **