1 اگر گوش بر دشمنانت نباشد لب من دمی بیدهانت نباشد
2 ترا حسن و مالست و خوبی، ولیکن چه سودست ازینها؟ چو آنت نباشد
3 نشینی تو با هر کسی وز کسی من چو پرسم نشانی، نشانت نباشد
4 چه نخجیر کندر کمندت نیفتد؟ چه ناچخ که اندر کمانت نباشد؟
5 نجویم طریقی، نپویم به راهی که آمد شد کاروانت نباشد
6 سری را، که پیوسته بر دوش دارم نخواهم که بر آستانت نباشد
7 لب خود بنه بر لب من، که سهلست اگر نام من بر زبانت نباشد
8 من از غصه صد پی دل خویشتن را بسوزم، که از بهر جانت نباشد
9 اگر اوحدی را ز وصل رخ خود بسودی رسانی، زیانت نباشد