1 اگر تمکین حسنش بگذرد در دل گلستان را ز لنگر بگسلد شبنم، کمند مهر تابان را
1 شد دماغ از سنبل او بسکه سودایی مرا خوشتر آید نکهت گلهای صحرائی مرا
2 بسکه از سودای زلفش میکنم دیوانگی گشته بر سر جمع داغش چون تماشائی مرا
1 نتوان به پند کرد نکو بدسرشت را صیقل گری نمیکند آیینه خشت را
2 مال جهان جهنم نقدیست ای فقیر بشناس قدر مفلسی چون بهشت را
1 هرگه آن گلزار خوبی، یاد می آرد ز ما همچو باران بهاری فیض می بارد ز ما
2 هستی ما تشنه پاشیدنست از یکدگر وای اگر شیرینی غم دست بردارد ز ما