1 اگر معمار جاه او نباشد بنای مملکت ویران نماید
2 جهان را از امانی دل بگیرد به قدر همت ار احسان نماید
1 دلم با عشق آن بت کار دارد که او با عاشقان پیکار دارد
2 به دست عشقبازی در فتادم که او عاشق چو من بسیار دارد
1 هر دل که قرین غم نباشد از عشق بر او رقم نباشد
2 من عشق تو اختیار کردم شاید که مرا درم نباشد
1 باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را باز بر خورشید پوش آن جوشن شمشاد را
2 باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را