- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 اگر دلدار من روزی، نقاب از رخ بر اندازد بسا عاشق مه درپایش، بدست خود سر اندازد
2 بجانم در زند آتش ، چو زلفش عنبر افشاند دلم را آب گرداند، چو لعلش شکّر اندازد
3 هزاران گردن افرازان سر برکرده از هر سوی که تا او از سر صیدی، کمندی اندر اندازد
4 بدان تا عاشقانرا باد در دل کم جهد باری برو ز باد هر ساعت، گره بر عنبر اندازد
5 کند مستی دلم زان می ز خونی کو همی ریزد کنم نقل لب و دندان، ز سنگی کو در اندازد
6 زمستان راست اندازی، ندارد چشم کس هرگز مگر چشمش که چون شد مست ناوک بهتر اندازد
7 چو اندازد بمن تیری کنم در سینه پنهانش بدان تا از پی آن تیر تیری دیگر اندازد
8 کسی کز سوز عشق او، چو آتش یافت دل گرمی بوجد اندر سر افشاند، برقص اندر زر اندازد
9 کند در دیدۀ عبهر تجلّی مردم دیده گر او از گوشۀ چشمی، نظر بر عبهر اندازد
10 اگر چه نیست دریای غمش را هیچ پایانی مبادا آنکه او ما را ، ازین دریا براندازد