1 گر جان منکرانت شد خصم جان مستم اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم
2 در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش بنمایمش جمالت از دور من برستم
3 گوید که نیست جوهر وز منش نیست باور زان نیست ای برادر هستم چنانک هستم
4 دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری تا پیش شهریاری من ساغری شکستم
5 من مست روی ماهم من شاد از آن گناهم من جرم دار شاهم نک بشکنید دستم
6 بس رندم و قلاشم در دین عشق فاشم من ملک را چه باشم تا تحفهای فرستم
7 دل دزد و دزدزاده بر مخزن ایستاده شه مخزنش گشاده چون دست دزد بستم
8 ای بیخبر ز شاهی گویی که بر چه راهی من می روم چو ماهی آن سو که برد شستم
9 شمس الحق است رازم تبریز شد نیازم او قبله نمازم او نور آب دستم