- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 اگر خورشید و مه نبود سعادت با درویش را وگر مشک سیه نبود همان حکم است مویش را
2 ز شرق همت عشاق همچون صبح روشن دل چه مطلعهای روحانیست مر خورشید رویش را
3 سزد از عبهر قدسی و از ریحان فردوسی اگر رضوان کند جاروب بهر خاک کویش را
4 مقیم خاک کوی او بیک جو برنمی گیرد بهشت هشت شادروان و نقد چار جویش را
5 کسی کو کم نکرد (دنیا) نیابد در رهش پیشی کسی کو گم نگشت از خود نشاید جست و جویش را
6 گروهی کز غمش چون عود می سوزند جان خود ز هر رنگی که می بینند می جویند بویش را
7 چو حلاج از شراب عشق او شد مست لایعقل نمی کردند هشیاران تحمل های (و) هویش را
8 چو در میدان عشق او نه مرد جست و جو بودم بمن کردند درویشان حوالت گفت و گویش را
9 ز صدر سینه هر ساعت توان دلرا برون کردن ولی نتوان برون کردن ز دل مرآرزویش را
10 ز خون دل روان کردست جویی سیف فرغانی ندانم تا چو سیل این جو چه سنگ آرد سبویش را