گر رسد دست من بدامانش از عارف قزوینی غزل 25

عارف قزوینی

آثار عارف قزوینی

عارف قزوینی

گر رسد دست من بدامانش

1 گر رسد دست من بدامانش میزنم چاک تا گریبانش

2 عمرم اندر غمت بپایان شد شب هجر تو نیست پایانش

3 درد عشق آنقدر نصیبم کن که توانی رسی بدرمانش

4 آنچه با من بزندگی کرده است مرگ من میکند پشیمانش

5 دست و پا جمع کن که میگذرد بسر کشته شهیدانش

6 سر دل فاش کرد دیده از آن که دگر نیست حال کتمانش

7 چون بنائی بکار عالم نیست بکن ای سیل اشک بنیانش

8 هر که از کاسه سر جم خورد باده، سازد جهان نمایانش

9 ساغر می بگردش آر که چرخ نیست مستحکم عهد و پیمانش

عکس نوشته
کامنت
comment