1 گر دل ز شرر زدوده باشم خود را ور بر دم تیغ سوده باشم خود را
2 حاشا که ز تو ربوده باشم خود را با خوی تو آزموده باشم خود را
1 بس که از تاب نگاه تو ز آسودن رفت باده چون رنگ خود از شیشه به پالودن رفت
2 این سفال از کف خاک جگر گرم که بود؟ دست شستیم ز صهبا که به پیمودن رفت
1 هر چه فلک نخواسته ست هیچ کس از فلک نخواست ظرف فقیه می نجست باده ما گزک نخواست
2 غرقه به موجه تاب خورد تشنه ز دجله آب خورد زحمت هیچ یک نداد راحت هیچ یک نخواست
1 غمت در بوته دانش گدازد مغز خامان را لبت تنگ شکر سازد دهان تلخ کامان را
2 قضا در کارها اندازه هر کس نگه دارد به قطع وادی غم می گمارد تیزگامان را