گر وصل خواهد دلبرم من بیخ از فیض کاشانی غزل 643

فیض کاشانی

فیض کاشانی

فیض کاشانی

گر وصل خواهد دلبرم من بیخ هجران بشکنم

1 گر وصل خواهد دلبرم من بیخ هجران بشکنم هجران چو می‌فرمایدم حاشا که فرمان بشکنم

2 من خدمت جانان کنم آن را که گوید آن کنم چیزی دگر خواهد چو دل در کام دل آن بشکنم

3 بر نفس دون غالب شدم چون من بتائید خدا هم شوق او کاسد کنم هم ساق شیطان بشکنم

4 ز آب حیاه حق چون یافتم من زندگی این مرگ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم

5 تن می‌نماید جاودان سر در نیارم هم به جان جان و سر و تن هر سه را در راه جانان بشکنم

6 در لفظ‌ها معنی کنم گم گشته‌ها پیدا کنم تا صورت صورت‌پرست از راه پنهان بشکنم

7 زهاد را عارف کنم عباد را واقف کنم تابت ازین بیرون کشم تا توبهٔ آن بشکنم

8 رندان جانست این جهان بروی هوا قفل دهان بازوی خیبر گیر کو تا قفل و زندان بشکنم

9 با تیغ مهر مرتضی گردن زنم بوبکر را هم سر ببرم از عمر هم پای عثمان بشکنم

10 از آب من گردان بود من نان گردون کی خورم چون جوی من دریا شود گردون گردان بشکنم

11 مهر ار نگردد گرد من داغ کسوفش بر نهم گر مَهْ نسازد گوشه‌اش چون گوشهٔ نان بشکنم

12 بهرام اگر تیرم زند با زهره‌اش زهره درم هم تاج برجیس افکنم هم تخت کیوان بشکنم

13 خاک ار شود بر من گران چون گرد بر بادش دهم بیخ عناصر بر کنم ارکان ارکان بشکنم

14 ای فیض تا کی شور و شر بر خویشتن زن این بتر تا چند گویی بیهده این بشکنم آن بشکنم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر