- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 اگر دانستمی آیین آن زلف پریشان را ز پا بگشودمی یکباره قید کفر و ایمان را
2 ز سرگردانی دل پی بدان زلف سیه بردم که چون بیننده گویی دید غلطان یافت چوگان را
3 حدیث توبه زاهد با خمار آلودگان کم گو که بس بستند و نتوانند محکم داشت پیمان را
4 زنزدیکی نگار خویش را در بر نمی بینم نبیند در درون دیده مردم چشم انسان را
5 دل بلبل ز بال افشانی مرغ سحر خون شد که میدانست توام صبح وصل و شام هجران را
6 تو سیرابی، ترا امواج دریا وحشت افزاید درون تشنه داند لذت طغیان طوفان را
7 خریداران تهی دستند زآن ترسم که نیکویان متاع حسن برچینند و بربندند دکّان را
8 غبار از عشق دارد گنجی اندر دل نهان ساقی خرابش ساز تا پیدا کند آن گنج پنهان را