- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ترا گذاشته بودم که کار ساز شوی چو کار ساخته باشی به خانه باز شوی
2 به گرد خاطرت اکنون خود آن نمیگردد که هیچ پیش رفیقان خود فراز شوی
3 ز دوستان که تو در شهر خود رها کردی گمان نبود که زینگونه بینیاز شوی
4 تو در دیار خود از خسروان مملکتی رهامکن که: به کلی اسیر آز شوی
5 درین حدیقه بسی رازهای پنهانیست به کوش تا مگر از محرمان راز شوی
6 زنیست صورت دنیا، مهل که دست طمع به دامن تو رساند، که بینماز شوی
7 حضور خلق نباشد ز فتنهای خالی درین میانه سزد گر به احتراز شوی
8 چو زاد آن مقر اینجا به دست باید کرد تو هیچ راه نیابی چو بیجواز شوی
9 چو اوحدی ز جهان دست حرص کن کوته که وقت شد که در آن منزل دراز شوی