- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گر کنم گریه به اندازه چشم تر خویش گیرد از غیرت من، ابر چو دریا سر خویش
2 با خیال تو چو شب دست در آغوش کنم صبح با مهر ز یک جیب برآرم سر خویش
3 تا به کی منت صیاد، چرا چون طاووس صورت حلقه دامی نکشی بر پر خویش؟
4 آخر از پهلوی دل گشت چراغم روشن اخگری بود مرا در ته خاکستر خویش
5 خشت برداشته بود از سر خم پیر مغان جرم من بود که در خون نزدم ساغر خویش
6 تیرهتر باید ازین اختر من، معذورم گر شکایت کنم از تیرگی اختر خویش
7 گر به دوزخ برمش، منت آتش نکشد دل که چون لاله به خون داغ کند پیکر خویش
8 قدسی ار بوالهوسی راه زلیخا نزدی روی یوسف ننمودی به ملامتگر خویش