بیقدر نخواهم شد اگر خاک نهادم از کلیم غزل 485

بیقدر نخواهم شد اگر خاک نهادم

1 بیقدر نخواهم شد اگر خاک نهادم خارم منگر ذره خورشید نژادم

2 از هستیم ار نیست نشان، نام بجا هست در نزد شب و روز جهان نقش زیادم

3 جنس من و بازار رواج این چه خیالست چون قبله نما در حرم کعبه کسادم

4 از دامن صحرای جنون دست ندارم گر اشک بآبم دهد و آه ببادم

5 بیقدرتر از غم بدل ماتمیانم هر چند که نایاب تر از خاطر شادم

6 از دست من آزرده چرا خلق نباشند چون خامه بحرف همه انگشت نهادم

7 در مکتب عشقست کتابم ورق دل روشن نشود جز بخط زخم سوادم

8 یک نقد دغل همت من خرج نکرده است تا پاک نشد خرمن بر باد ندادم

9 در سینه کلیم اینهمه ناخن که شکستم از کار دل خود گره غم نگشادم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر