1 من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم که رویت میکند هشیار و بویت میکند مستم
2 صدم دشمن به شمشیر ملامت خون همی ریزد کدامین را توانم زد؟ که نه تیرست و نه شستم
3 سر خود را فدا کردم گل یک وصل ناچیده نمیدانم چه خارست این که من در پای خود جستم؟
4 غم و اندوه در عشقش فراوانم به دست آید همین صبرست و تن داری، که کمتر میدهد دستم
5 خبر دارم: نیاید گفت از آیین وفاداری اگر با یاد روی او خبر دارم که من هستم
6 به عهد دست سیمینش تو خاموشی مجوی از من کزین دستم که میبینی به صد فریاد از آن دستم
7 بسان اوحدی روزی در آویزم به زلف او گرش بوسیدم آسودم، ورم کشتند خود رستم