-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جان خود قربان به تیغ جانستانش میکنم تا بدین حیلت ببندم خویش بر فتراک او
2 هر کجا عشقش کشد حاشا که از وی سرکشم عشق او سیلی است خون آشام و من خاشاک او
3 خواست عقل کل که داند از کمالش نیم جزو گشت از این ادراک عاجز فکرت دراک او
4 گر چه کنجی نیست خالی از فروغ آفتاب چشم خفاشی ندارد طاقت ادراک او
5 تا شوم در پیش جانان سرخ رو خواهم مدام تا بریزد خون جانم غمزه بی باک او
6 جامه عشقش چو گیرم جامه جان را چه قدر تا نیندیشم من آشفته دل از چاک او
7 باک کی دارد ز کشتن در ره عشقش حسین نیست جز مردن مراد عاشقان پاک او