1 دی رفتم اندر کوی او سرمست، ناگه جنگ شد امروز زانم تنگدل کان جای بر وی تنگ شد
2 گوید به مستی: سوی من، منگر، مرو در کوی من باز آن بت دلجوی من، بنگر: چه شوخ و شنگ شد؟
3 هر دم چو ازینگی دگر خواهد دل ما سوختن منشان بر آتش خویش را، ایدل، که کار ازینگ شد
4 پندی که نیکو خواه من، میداد بد پنداشتم تا لاجرم در عشق او نامی که دیدی ننگ شد
5 رفت آن نگار خانگی در پردهٔ بیگانگی ای ناله، بر خرچنگ شو، کان ماه در خرچنگ شد
6 از بس که کردم سرزنش دل را به یاد آوردنش بیچاره از سرکوب پر حیران و گیج و دنگ شد
7 جام دلم بر سنگ زد، چون بر دو زلفش چنگ زد چشمم به خونش رنگ زد، چون روی من بیرنگ شد
8 دارم خیال او به شب، زان بادهٔ رنگین لب جانم چو زنگی در طرب، زان بادهٔ چون زنگ شد
9 ای اوحدی، عیبش مکن، گر دل پریشانی کند کی بیپریشانی بود، دل، کو به زلف آونگ شد؟