رفت دلم همچو گوی، در از شاطرعباس صبوحی غزل 17

شاطرعباس صبوحی

آثار شاطرعباس صبوحی

شاطرعباس صبوحی

رفت دلم همچو گوی، در خم چوگان دوست

1 رفت دلم همچو گوی، در خم چوگان دوست وه که ز من برگرفت، رفت به قربان دوست

2 نی متصوّر مراست خوبتر از صورتش ماه برآرد اگر سر ز گریبان دوست

3 بر سر سودای دوست گر برود سر زدست پای نخواهم کشید از سر میدان دوست

4 گر همه عالم شوند دشمن جان و تنش دوست رها کی کند دست ز دامان دوست؟

5 پر شده پیمانه ام گر چه ز خون جگر بالله اگر بشکنم ساغر پیمان دوست

6 من نه به خود گشته ام فتنهٔ آن روی و موی فتنهٔ جان و دل است نرگس فتان دوست

7 گر به علاج دلم آمده‌ای ای طبیب درد دلم را بجوی، چاره ز درمان دوست

8 شیخ بر ایمان من، طعنه اگر زد، چه باک کافر شیخیم ما، لیک مسلمان دوست

9 ذره صفت تا به چرخ، رقص کنان می‌روم گر دهدم پرتوی، مهر درخشان دوست

10 در ره عشقش دلا! پای منه جز به صدق جادوی بابل برد دست ز دستان دوست

11 خلق جهانی اگر زار و پریشان شوند شکر صبوحی که شد زار و پریشان دوست

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر